ورود او به ایران همزمان شد با دوره استبداد صغیر و زمانی که محمدعلیشاه مجلس را به توپ بست. مردم تبریز برای اعاده مشروطیت به پا خاسته و نیروهای طرفدار شاه، اقدام به محاصره تبریز کردند.
تلاش می کند تا از سفارت آمریکا و سفرای روس و انگلیس برای تغذیه و داروی مردم کمک بگیرد اما تلاشش بی نتیجه ماند.
پس از نا امیدی از دولتهای خارجی، نهایتا از ستارخان اسلحه می گیرد و یکصد و پنجاه جوان مبارز را رهبری می کند تا محاصره تبریز را بشکنند و غذا برای مردم فراهم کنند.
هوارد باسکرویل، که دوره سربازی را در آمریکا دیده بود، به قول خودش بهجای «نقل تاریخِ مُردگان»، تصمیم گرفت مشق نظامی به جوانان بیاموزد. او از چند جهت تحت فشار بود: کنسول آمریکا در تبریز، خانواده های بچه ها و همچنین نامزدش.
همسر کنسول آمریکا در تبریز از او خواست که از صف مشروطهخواهان جدا شود. او پاسخی داد که در تاریخ ماندگار شد: ضمن پسدادن پاسپورتش گفت: «تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست.» همواره تکرار میکرد که «نمیتواند آرام بنشیند و از پنجره کلاس مردم گرسنه شهر را تماشا کند که برای حقوق خود میجنگند.»
تنها پنج ماه به پایان ماموریتش در ایران باقیمانده بود و میرفت تا با نامزد آمریکائیش جشن ازدواجی در آمریکا برگزار کند.
نامزدش «آنا» که دختر مدیر آمریکایی مدرسه بود به اصرار به او می گوید که دست از مبارزه بردارد و همینطور پدر نامزدش به او می گوید به عنوان مدیر تو به تو دستور میدهم که به شغل خودت بپردازی: «تو یک معلمی و نه یک سرباز». هاوارد شهید پاسخ می دهد: «من شاگرد عدالت و سرباز دموکراسی و شرافتم». قرار بود فقط پنج ماه دیگر از ایران برود و به آمریکا برگردد.
اما یازده ماه دیگر می ماند، می جنگد و بر اثر گلولهای که به سینهاش اصابت می کند کشته می شود.
تحلیل و تجویز راهبردی:
زندگی کوتاه هوارد، دو پیام بلند دارد: «تحلیل از فراز ابرها» و «اقدام در کف خیابان».
«تحلیل از فراز ابرها»: نگاه به انسان و انسانیت فراتر از مرزهای جغرافیایی و عقیدتی. یکی از جملاتی که همیشه مرا آزار می دهد اینست که با تحقیر می گوییم عرب های سوسمارخور و چینی های سوسک خور.
و جالب این جاست که هیچ معلم یا روشن اندیشی هم پیدا نمی شود که گوش ما را بکشد و خطای ما را به نقد بکشد و خلاف افکار عمومی بایستد.
فعلا عدم مخالفت با افکار عمومی و محبوبیت اجتماعی را به اصلاح گری اجتماعی ترجیح می دهند.
من همیشه وقتی با واژه «عرب های سوسمارخور و چینی های سوسک خور» روبرو شده ام در ذهنم با خود مرور کرده ام که مگر کله و پاچه و زبان و چشمی!!! که ما می خوریم خیلی غذای متفاوتی است از آنچه آنان می خورند؟ و البته گاهی آن را به زبان نیز آورده ام.
شرافت آدم به جغرافیایی که در آن زاده شده یا زندگی می کند نیست. به خاطر بیاوریم سخن شهید جوان آمریکایی را که تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست!!!
اقدام در کف خیابان: یک بار دیگر حقایق زندگی او را مرور کنید: نه ایرانی بود. نه خانواده ایرانی داشت. نه قرار بود در ایران بماند و نه قرار بود با ایران تجارت بلندمدت داشته باشد.
او قرار بود چند روز دیگر برای همیشه برگردد به کشورش و با نامزدش آنا زندگی جدیدش را شروع کند. به او چه که عده ای که نه هم وطن او هستند نه هم کیش او و نه هم کار او دچار گرسنگی و بیماری هستند.
می توانست از پشت پنجره شاهد ماجرا باشد و سپس البته به عنوان یک متخصص تاریخ، همان ماجرا را برای آمریکاییان نقل کند.
اما گفت: «نمیتواند آرام بنشیند و از پنجره کلاس مردم گرسنه شهر را تماشا کند» او تصمیم گرفت که کنشگر باشد و سرباز دموکراسی و شرافت.
همه ما باید از خود بپرسیم در مقابل کارتن خوابانی که تا کمر در سطل آشغال خم شده اند می خواهیم از «پشت پنجره» تاسف بخوریم و صرفا شبیه دبیر کل سازمان ملل متحد، ابزار تاسف و نگرانی کنیم یا اینکه می خواهیم بیاییم به خیابان و کنشگر باشیم.
دست رفتگری را بگیریم و برایش چای بریزیم؟ حمایت کنیم از یک یتیم نابغه برای آنکه درس بخواند و پناهی باشیم برای زن سرپرست خانواری که در این فضای پر از گرگ بی پناه است.
متاسفانه این روزها، تنگ نظری های عقیدتی و جغرافیایی و بی عملی های روشنفکرانه پشت پنجره ای جامعه ما را آزار می دهد.
کافیست از خودمان شروع کنیم از همین امروز گهگاهی از فراز ابرها به دیگران نگاه کنیم و از همین امروز از پشت پنجره ها به کف خیابان برویم. ما آدم های «آسمانیِ کفِ خیابانی» می خواهیم.
بدون نظر